شماره ٣٦: سر گرانيهاي او رااز من حيران مپرس

سر گرانيهاي او رااز من حيران مپرس
وزن کوه قاف را از پله ميزان مپرس
ذکر وحشت، داغ وحشت ديدگان راناخن است
يوسف بي جرم رااز چاه و از زندان مپرس
شور بحر از لوح کشتي مي توان چون آب خواند
در دل صد پاره ما بنگر از طوفان مپرس
از سياهي مي شود سر رشته گفتار گم
زينهار از تيرگيهاي شب هجران مپرس
چشم و زلف و قامت آن آفت جان راببين
عاشقان را از دل واز دين واز ايمان مپرس
ازهدف تير هوايي را نمي باشد خبر
خانه بردوشان غربت را زخان ومان مپرس
گردباد وادي حيرت ز منزل غافل است
راه کوي ليلي از مجنون سرگردان مپرس
از مروت نيست آزردن دل بيمار را
چون نداري چاره اي، از درد بي درمان مپرس
برنمي آيد صدا از شيشه چون شد توتيا
ازدل ماسرگذشت سختي دوران مپرس
نيست صائب زاهد بي مغز را از دل خبر
از حباب پوچ حال گوهر غلطان مپرس