شماره ٣٥: هيچ کار از ما نمي آيد ز کار ما مپرس

هيچ کار از ما نمي آيد ز کار ما مپرس
رفته ايم از خويش بيرون از ديار ما مپرس
کوه تمکين حبابيم از شکيب مامگوي
جلوه موج سرابيم از قرار ما مپرس
بيد مجنونيم برگ ما زبان خامشي است
گل بچين از برگ ما، احوال بار ما مپرس
دامن آرام بر دامان صرصر بسته ايم
از پريشان حالي مشت غبار ما مپرس
ديده خورشيد، فتراک سحر خيزان بود
حلقه فتراک ما بين از شکار ما مپرس
ازديار حسن خيز عشق مي آييم ما
مي شوي آواره احوال ديار ما مپرس
نقل ارباب جنون ديوانگي مي آورد
رحم کن بر خويش از جوش بهار ما مپرس
سبحه ريگ روان انگشت حيرت مي گزد
از شمار داغهاي بي شمار ما مپرس
شرح حال دردمندان دردسر مي آورد
ميل دردسر نداري از خمار ما مپرس
حلقه تأديب در گوش معلم مي کشند
از فضوليهاي اطفال ديار ما مپرس
يک نگاه گرم در سرچشمه خورشيد کن
پيش رويش حال چشم اشکبار ما مپرس
کار ما چون زلف خوبان در گره افتاده است
مي کني سر رشته گم صائب ز کار ما مپرس