شماره ٣٤: شرح دشت دلگشاي عشق را از ما مپرس

شرح دشت دلگشاي عشق را از ما مپرس
مي شوي ديوانه، ازدامان آن صحرا مپرس
تيغ سيراب است موج قلزم خونخوارعشق
غوطه در خون مي دهي مارا، ازان دريا مپرس
مي کني زير و زبر مارا، ازان کشور مگوي
سربه صحرا مي دهي مارا، ازان صحرا مپرس
نقش حيران را خبر از حالت نقاش نيست
معني پوشيده را از صورت ديبا مپرس
قسمت ساحل ز دريا جز کف افسون نيست
حال گوهرهاي بحر از مشت خاک ما مپرس
عاشقان دور گرد آيينه دار حيرتند
شبنم افتاده را ازعالم بالا مپرس
در تنور سينه خم جوش اين مي را ببين
نشأه اين باده رااز ساغر و مينا مپرس
سوزن دجال چشم از حال عيسي غافل است
عشق بالا دست را از عقل نابينا مپرس
زاهد خشک از شراب عشق رنگي ديده است
زينهار از شيشه حال نشأه صهبا مپرس
مي زند آتش به عالم، حرف روي او مگو
مي کني قايم قيامت را، ازان بالا مپرس
اشک خونين مي شود ،زان چهره رنگين مگو
آه بالا مي کشد، زان قامت رعنا مپرس
کاسه در خون جگر داران عالم مي زند
از خمار ظالم آن چشم بي پروا مپرس
حلقه بيرون در از خانه باشد بي خبر
حال جان خسته را از چشم خونپالا مپرس
پشت و روي نامه ما هر دو يک مضمون بود
روز ما را ديدي از شبهاي تار ما مپرس
گل چه مي داند که سير نکهت او تا کجاست
عاشقان را از سرانجام دل شيدا مپرس
چون شرر انجام ما در نقطه آغاز بود
ديگر از آغاز و از انجام کار ما مپرس
برنمي آيد صدا از شيشه چون شد توتيا
سرگذشت سنگ طفلان از من شيدا مپرس
نشأه مي مي دهد صائب حديث تلخ ما
گر نخواهي بيخبر گردي خبر از ما مپرس