شماره ٣٣: يارب اين جانهاي غربت ديده را فرياد رس

يارب اين جانهاي غربت ديده را فرياد رس
روحهاي گل به رو ماليده را فرياد رس
با کمند جذبه اي، اي آفتاب بي نياز
سايه هاي برزمين چسبيده رافرياد رس
از کشاکشهاي بحر اي ساحل آرام بخش
اين خس و خاشاک طوفان ديده را فرياد رس
از ره پنهان، به روي گرم اي پير مغان
باده هاي خام ناجوشيده را فرياد رس
مي شود از قطع، راه عشق هر دم دورتر
رهروان اين ره خوابيده رافرياد رس
اي بهار عشق کز رخسارت آتش مي چکد
اين زسرماي هوس لرزيده رافرياد رس
اي که رگ از سنگ چون مواز خمير آري برون
رشته جان به تن پيچيده رافرياد رس
اي که کردي از صدف گهواره در يتيم
اين گهرهاي به گل چسبيده را فرياد رس
بلبلان گلها ز باغ کامراني چيده اند
اين گل از باغ جهان ناچيده را فرياد رس
گرچه مي دانم به داد پاکبازان مي رسي
اين به خون آرزو غلطيده را فرياد رس
در جهان پر ملال اي کيمياي خوشدلي
رحمتي کن صائب غم ديده رافرياد رس