شماره ٣١: ميوه باغ اميدم داغ حرمان است و بس

ميوه باغ اميدم داغ حرمان است و بس
يار دلسوزي که مي بينم نمکدان است وبس
پشت و روي اين ورق رابارها گرديده ام
عالم از جهان مرکب يک شبستان است و بس
نور شرم از ديده خوبان بازاري مجوي
اين جواهر سرمه در چشم غزالان است و بس
سنگ راياقوت مي سازم به صد خون جگر
روزيم چون آفتاب از چرخ يک نان است و بس
آن که گاهي عقده اي وا مي کند ازکارمن
دربيابان طلب خار مغيلان است و بس
مي کشد هرکس که در قيد لباس آرد مرا
حلقه فتراک من طوق گريبان است وبس
چون نگردم گرد سرتاپاي او چون گردباد؟
پاکداماني که مي بينم بيابان است و بس
دل نيازردن اگر شرط مسلماني بود
مي توان گفتن همين هندو مسلمان است و بس
چشم عبرت باز کن صائب ز شبنم پندگير
حاصل قرب نکويان چشم گريان است وبس