شماره ٣٠: از دل آگاه در عالم همين نام است و بس

از دل آگاه در عالم همين نام است و بس
چشم بيداري که ديدم حلقه دام است وبس
رو به هر خاري که کردم خانه صيادبود
هر کف خاکي که ديدم پرده دام است وبس
چشم اگر پوشيده باشد دل نمي گردد سياه
بيشتر تاريکي اين خانه از جام است وبس
سيرنرگس زار چشم لاله رويان کرده ام
پرده شرم وحيادر چشم بادام است وبس
نام شاهان ازبناي خير مي گردد بلند
حاصل جم از جهان آوازه جام است وبس
سرنوشت برگ برگ اين چمن را خوانده ام
حاصل نخل تمنا ميوه خام است وبس
پي به کنه خويش نتوان برد بي ترک خودي
راه اين ويرانه در بسته از بام است وبس
در گرفتاري بود جمعيت خاطر مرا
رشته شيرازه بال و پرم دام است وبس
از سر مژگان نگاه حسرت مانگذرد
عمربال افشاني ما تالب بام است وبس
از توکل در حنا مگذار دست سعي را
قفل روزي گر کليدي دارد ابرام است وبس
هرکه را ديدم صائب پخته مي گويد سخن
در ميان اهل معني فکر ما خام است وبس