شماره ٢٧: شربت بيماري دل تيغ سيراب است وبس

شربت بيماري دل تيغ سيراب است وبس
صندلي درد سر ويرانه سيلاب است وبس
گم مکن ره ،خضر اگر تيري به تاريکي فکند
چشمه حيوان دم شمشير سيراب است وبس
مجلس اهل ريا چون بورياافسرده است
آن که دارد آتشي در سينه محراب است وبس
تاگريبان مردم عالم به خون آلوده اند
پاکداماني که مي بينيم قصاب است وبس
اي که مي پرسي که در ملک محبت باب چيست
اشک گرم وچهره خونين همين باب است وبس
تيره روزان را خبر ازگردش سياره نيست
بشکند چون رنگ بر رخسار،مهتاب است وبس
نيست صائب زاهدان خشک رانورشعور
مشرق روشن ضميران عالم آب است وبس