شماره ٢٥: درد پيري را جواني مي کند درمان و بس

درد پيري را جواني مي کند درمان و بس
آه کاين درمان نباشد در دکان هيچ کس
در بيابان طلب چون گردباد از ضعف تن
گرد مي خيزد زمن تا راست مي سازم نفس
از فغان و ناله خود دربيابان طلب
حاصلي غير از غبار دل ندارم چون جرس
عندليب دوربيني کز خزان داردخبر
دربهاران بر نمي آرد سر از کنج قفس
حرص رابسياري نعمت نسازد سير چشم
مي زند درشکرستان دست خود بر سر مگس
دل چو روشن شد کند کوتاه دست نفس را
پرتو مهتاب با دزدان کند کار عسس
تازه رو را درنظرها اعتبار ديگرست
صرف مي گردد به عزت ميوه هاي پيشرس
حرص از آب و علف سيري نمي داند که چيست
اشتهاي شعله را هرگز نسوزد خارو خس
نفس چون مطلق عنان گرديد طغيان مي کند
اين سگ ديوانه راکوتاه کن صائب مرس