شماره ٢٤: روز روشن را شب تارست پنهان درلباس

روز روشن را شب تارست پنهان درلباس
چهره گلرنگ دارد خط ريحان در لباس
ماتم و سور جهان با يکدگر آميخته است
خنده ها چون برق دارد ابر گريان در لباس
ريزش بي پرده آب روي سايل مي برد
زان کند دريا به دست ابر، احسان درلباس
شرم همت يادگير از يوسف مصري که داد
نور بينش را به چشم پير کنعان در لباس
تا نگردد عيش شيرينش ز چشم شور تلخ
از سر پر مغز گردد پسته خندان در لباس
از خود آرايي دل روشن نگردد شادمان
شمع از فانوس رنگين است گريان در لباس
گر به ظاهر شمع در فانوس رفت از راه رحم
مي زند برآتش پروانه دامان در لباس
راز عشق از پرده پوشي مي شود رسوا که هست
باوجود نافه، بوي مشک عريان در لباس
تارو پود حله فردوش گردد موج اشک
چشم گريان راست تشريفات الوان در لباس
گر به ظاهر کلک صائب تيره روز افتاده است
صبحها پوشيده دارد اين شبستان درلباس