شماره ٢٣: خضر راه حقيقت است مجاز

خضر راه حقيقت است مجاز
مکن اين در به روي خويش فراز
دل محمود اگر همي خواهي
دست کوته مکن ز زلف اياز
عاشق از سرزنش نينديشد
شمع رانيست سرکشي از گاز
دست خون است داو اول ما
دوشش ماست نقش سينه باز
پرده نام وننگ يک سو کن
زن نه اي، اي عشق درلباس مباز
سيل تقوي و برق ناموس است
مي گلرنگ و شعله آواز
آخر کار خوشه را ديدي
گردن سرکشي دگر مفراز
خنده کبک درکمين دارد
اشک خونين چنگل شهباز
پاي در دامن قناعت کش
تا نسوزي به آتش تک و تاز
گل و زر داري و دو روزه نشاط
سرو و بي حاصلي و عمر دراز
بردباري است معدن گوهر
خاکساري است مسند اعزاز
چون فلاخن به گرد خويش بگرد
هر چه بردل گران، به دور انداز
صائب از خاک پاک تبريزست
هست سعدي گر از گل شيراز