شماره ١٨: چون غنچه ز جمعيت دل انجمني ساز

چون غنچه ز جمعيت دل انجمني ساز
برگ طرب خويش ز رنگين سخني ساز
هنگامه صحبت شود از سوختگان گرم
از داغ به گرد دل خود انجمني ساز
تادامن پيراهن يوسف به کف آري
يک چند چو يعقوب به بيت الحزني ساز
کمتر ز حبابي نتوان بود درين بحر
ازديده پوشيده خود پيرهني ساز
چون کرم بريشم نظر ازمرگ مپوشان
در زندگي از پيرهن خود کفني ساز
در پرده غيب است فتوحات نهفته
چون خال سيه چشم به کنج دهني ساز
از جسم مکن بستر و بالين فراغت
زين پنبه چو حلاج مهيا رسني ساز
تا از تو رسد سنگ ملامت به نوايي
ازشيشه به هنگامه اطفال تني ساز
اي قاصد اگر نامه ز دلدار نياري
از بهر تسلي ز زبانش سخني ساز
نقصان نکند هرکه زرخويش به زر داد
نقد دل و جان صرف بت سيم تني ساز
اي بلبل بيدرد چه موقوف بهاري؟
ازبال و پر خويش چو طوطي چمني ساز
صائب به عقيق دگران چشم مکن سرخ
از پاره دل، دامن خود رايمني ساز