شماره ١٥: از خود برون نيامده ديوانه ام هنوز

از خود برون نيامده ديوانه ام هنوز
مشغول خاکبازي طفلانه ام هنوز
درخون خود مضايقه با تيغ مي کنم
خام است جوش باده ميخانه ام هنوز
هرچند عمرهاست که بيگانه ام ز عقل
درباغ عشق سبزه بيگانه ام هنوز
عمري است گر چه دور ز ميخانه مانده ام
گردد ز بوي مي سر پيمانه ام هنوز
خاکسترم به باد فنا رفت و شمعها
خون مي کنند بر سر پروانه ام هنوز
هرچند هفتخوان را شکسته ام
در ششدرست همت مردانه ام هنوز
باآن که خوشه ام ز ثريا گذشته است
آزروي غيرت است خجل، دانه ام هنوز
پيري اگر چه بال وپرم رابهم شکست
دل مي پرد به صحبت طفلانه ام هنوز
صائب گذشته است زسرآب و مي جهد
بي اختيار العطش از دانه ام هنوز