شماره ٩: با عشق او ز هر دو جهانيم پاکباز

با عشق او ز هر دو جهانيم پاکباز
ما از دو خانه همچو کمانيم پاکباز
از خاک منت گل بي خار مي کشيم
با آن که همچو آب روانيم پاکباز
از زخم خار شکوه نفهميده ايم چيست
چون ماهيان ز تيغ زبانيم پاکباز
آهي است سرد در جگر آتشين ما
از برگ عيش همچو خزانيم پاکباز
آيينه ايم ليک ز حيرت درين بساط
از نقش دلفريب جهانيم پاکباز
چون سينه گشاده مستان ساده لوح
از خرده هاي راز نهانيم پاکباز
زان همچو شبنميم درين بوستان عزيز
کز رنگ و بوي باغ جهانيم پاکباز
زان بي نشان به نام قناعت نموده ايم
هرچند ما ز نام ونشانيم پاکباز
صائب اگر چه هيچ نداريم در بساط
از چشم و خاطر نگرانيم پاکباز