شماره ٨: اشکم ز دل به چهره دويدن گرفت باز

اشکم ز دل به چهره دويدن گرفت باز
اين خانه شکسته چکيدن گرفت باز
آه ضعيف من که به روزن نمي رسيد
بر روي چرخ، نيل کشيدن گرفت باز
شد تازه داغ کهنه ام از روي گرم عشق
اين ميوه هاي خام رسيدن گرفت باز
نيش شکستگي به سويداي دل رسيد
اين خون نيم مرده چکيدن گرفت باز
هر دانه اشک را که فرو خورده بود دل
از تنگناي حوصله چيدن گرفت باز
باد مراد آه دلم راز جا ربود
اين بحر آرميده تپيدن گرفت باز
از ترکتاز غم دل صد پاره هر طرف
چون لشکر شکسته دويدن گرفت باز
آهي علم کشيد ز هر ذره خاک من
مور ضعيف بال پريدن گرفت باز
نبضي که بود از رگ خواب آرميده تر
از شوق دست يار جهيدن گرفت باز
از لاله دشت دام تماشا به خاک کرد
دل از سواد شهر رميدن گرفت باز
ديگر دل ضعيف من از رشته هاي آه
برخود چو کرم پيله تنيدن گرفت باز
هر دانه اميد که در زير خاک بود
از نوبهار وصل، دميدن گرفت باز
هر مويم از حلاوت آن لعل آبدار
انگشت خود چو شمع مکيدن گرفت باز
چشمي که با خيال تو در خواب ناز بود
از مژده وصال، پريدن گرفت باز
اين آن غزل که مولوي روم گفته است
سيمرغ کوه قاف، رسيدن گرفت باز