شماره ٧: زان چهره خط قيامتي انگيخته است باز

زان چهره خط قيامتي انگيخته است باز
رنگي براي بردن دل ريخته است باز
بس ملک دل که زير نگين آورد ترا
زين لشکري که خط تو انگيخته است باز
هر چند خط صلاي خزان داد در چمن
برگ نشاط بر سر هر ريخته است باز
زان لب هنوز مي شکند يک جهان خمار
زان زلف خوشه هاي دل آميخته است باز
دارد سر خرابي دلهاي خونچکان
مشکي لبش به باده برآميخته است باز
از رفت و روي آه محال است کم شود
مشکي که بر دلم خط او بيخته است باز
هر فتنه اي که در شکن زلف جاي داشت
در گوشه هاي چشم تو بگريخته است باز
هر چند خط به حسن تو آورده است زور
پيوند دل ز موي تو نگسيخته است باز
گر شد شکسته زلف تو، هرمو ز خط سبز
در دست حسن خنجر آهيخته است باز
صائب ز وصف خط و رخ او درين غزل
ايمان و کفر را به هم آميخته است باز