شماره ٤: به اختيار ز نزهت سراي جان برخيز

به اختيار ز نزهت سراي جان برخيز
گران نگشته ازين خاک آستان برخيز
گره مشو به دل خاک تيره چون قارون
چوعيسي از سر اين تيره خاکدان برخيز
چو تخم اشک ممان از فسردگي در خاک
چو آه گرم شو از سينه جهان برخيز
اجل نيامده جان را به طاق نسيان نه
روان نگشته قضا از سر روان برخيز
دمادم است که در خرمن تو افتاده است
ز زير تيغ شرربار کهکشان برخيز
ز گريه دل شب، روي شمع نوراني است
تو نيز شب به دو چشم شررفشان برخيز
مده ز دست گريبان غنچه خسبي را
گل صباح، گل از بستر گران برخيز
تلاش عالم بالاي خاکساري کن
به صدر اگر بنشيني، ز آستان برخيز
نفس شمرده زدن صبح را جوان دارد
توهم شمرده نفس خرج کن، جوان برخيز
پل شکسته به سيلاب برنمي آيد
ز راه اشک من اي طاق کهکشان برخيز
محک چه صرفه برد از زر تمام عيار؟
ز پيش راه من اي سنگ امتحان برخيز
منه به دوش عصا بار ناتواني خويش
شراب کهنه به دست آور و جوان برخيز
زبان طرز نظيري است صائب اين مصرع
که پيش ازان که نگرديده اي گران برخيز