شماره ٢: نکرد در دل من کار، عشق شورانگيز

نکرد در دل من کار، عشق شورانگيز
زهيزم تر من شد فسرده آتش تيز
عجب که راه به دير مغان توانم يافت
مراکه نيست بجز سبحه هيچ دستاويز
به زاهدان نکند مي ز ننگ آميزش
و گرنه هيزم خشک است مفت آتش تيز
دلي که رفت به دارالامان بيرنگي
چه فارغ است زنار جهان رنگ آميز
ز صبح دانه انجم تمام مي سوزد
به هيچ شوره زمين تخم پاک خويش مريز
چه نعمتي است که سنگين دلان نمي دانند
که شيشه هاست مرازيرخرقه پرهيز
سحر که مرغ سحرخيز در خروش آيد
اگر ز جاي نخيزد دلت تو خود برخيز
ترا ز هر که رسد تلخيي درين عالم
محصلي است که از خلق درخدا بگريز
مکن به کاهلي امروز خويش را فردا
که خود حساب ندارد حذر ز رستاخيز
ز حسن طبع تو صائب که در ترقي باد
بلند نام شد از جمله شهرها تبريز