در توحيد

دست او، طوق گردن جانت
سر برآورده از گريبانت
به تونزديکتر ز حبل وريد
تو در افتاده در ضلال بعيد
چند گردي به گرد هر سر کوي
درد خود را دوا، هم از او جوي
«لا» نهنگي است، کاينات آشام
عرش تا فرش در کشيده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما نه بوي ماند و نه رنگ
نقطه اي زين دواير پرگار
نيست بيرون ز دور اين پرگار
چه مرکب در اين فضا، چه بسيط
هست حکم فنا، به جمله محيط
بلکه مقراض قهرمان حق است
قاطع وصل کلمان حق است
هندوي نفس راست غل دو شاخ
تنگ کرده برو جهان فراخ
دارد از «لا» فروغ، نور قدم
گرچه «لا» داشت، تيرگي عدم
چون کند «لا» بساط کثرت طي
دهد «الا» ز جام وحدت، مي