قال المولوي المعنوي

« مشورت مي کرد، شخصي با يکي
تا يقينش رو نمايد، بي شکي
گفت: اي خوشنام! غير من بجو
ماجراي مشورت، با من بگو
من عدوم مر تو را، با من مپيچ
نبود از رأي عدو، پيروز هيچ
رو کسي جو که تو را او هست دوست
دوست بهر دوست، لاشک خير جوست
من عدوم، چاره نبود کز مني
کژ روم، با تو نمايم دشمني
حارسي از گرگ جستن، شرط نيست
جستن از غير محل، ناجستني است
من تو را، بي هيچ شکي، دشمنم
من تو را کي ره نمايم؟ ره زنم
هر که باشد همنشين دوستان
هست در گلخن، ميان بوستان
هر که با دشمن نشيند، در ز من
هست اندر بوستان، در گولخن
دوست را مازار، از ما و منت
تا نگردد دوست، خصم و دشمنت
خير کن با خلق، از بهر خدا
يا براي جان خود، اي کدخدا
تا هماره دوست بيني در نظر
در دلت نايد ز کين، ناخوش صور
چون که کردي دشمني، پرهيز کن
مشورت با يار مهرانگيز کن
گفت: مي دانم تو را اي بوالحسن
که تويي ديرينه دشمن دار من
ليک مرد عاقلي و معنوي
عقل تو نگذاردت که کج روي
طبع خواهد تا کشد از خصم کين
عقل بر نفس است بند آهنين
آيد و منعش کند، واداردش
عقل، چون شحنه است، در نيک و بدش
عقل ايماني، چو شحنه ي عادل است
پاسبان و حاکم شهر دل است
همچو گربه باشد او بيدار هوش
دزد در سوراخ ماند، همچو موش
در هر آنجا که برآرد موش دست
نيست گربه، ور بود، آن مرده است
گربه چون شير، شيرافکن بود
عقل ايماني که اندر تن بود
غره او حاکم درندگان
نعره او، مانع چرندگان
شهر پر دزد است و پر جامه کني
خواه شحنه باش گو و خواه ني
عقل در تن، حاکم ايمان بود
که ز بيمش، نفس در زندان بود
عقل دو عقل است اول مکسبي
که در آموزي، چو در مکتب صبي
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر
وز معاني و علوم خوب و بکر
عقل تو افزون شود بر ديگران
ليک، تو باشي ز حفظ آن گران
لوح حافظ، تو شوي در دور و گشت
لوح محفوظ است، کاو زين در گذشت
عقل ديگر، بخشش يزدان بود
چشمه آن، در ميان جان بود
چون ز سينه، آب دانش، جوش کرد
ني شود گنده، نه ديرينه، نه زرد
ور ره نقبش بود بسته، چه غم؟
کو همي جوشد ز خانه، دم به دم
عقل تحصيلي، مثال جويها
کان رود در خانه اي، از کويها
چون که راهش، بسته شد، شد بينوا
تشنه ماند و زار، با صد ابتلا
از درون خويشتن جو چشمه را
تا رهي از منت هر ناسزا
جهد کن تا پير عقل و دين شوي
تا چو عقل کل، تو باطن بين شوي
از عدم، چون عقل زيبا رو نمود
خلقتش داد و هزاران عز فزود
عقل، چون از عالم غيبي گشاد
رفت افزود و هزاران نام داد
کمترين زان نامهاي خوش نفس
اين که نبود هيچ او محتاج کس
گر به صورت، وا نمايد عقل رو
تيره باشد روز، پيش نور او
ور مثال احمقي، پيدا شود
ظلمت شب، پيش او روشن بود
کاو ز شب مظلم تر و تاري تر است
ليک، خفاش شقي، ظلمت خر است
اندک اندک، خوي کن با نور روز
ورنه چون خفاش، ماني بي فروز
عاشقي هر جا، شکال و مشکلي است
دشمني هرجا چراغ مقبلي است
ظلمت اشکال، زان جويد دلش
تا که افزونتر نمايد حاصلش
تا تو را مشغول آن مشکل کند
وز نهاد زشت خود غافل کند
عقل ضد شهوت است، اي پهلوان
آنکه شهوت مي تند، عقلش مخوان
وهم خوانش آنکه شهوت را گداست
وهم قلب و نقد، زر عقلهاست
بي محک، پيدا نگردد وهم و عقل
هر دو را سوي محک کن زود نقل
اين محک، قرآن و حال انبيا
چون محک، هر قلب را گويد: بيا
تا ببيني خويش را ز آسيب من
که نه يي اهل فراز و شيب من
عقل را، گر اره يي سازد دو نيم
همچو زر باشد در آتش او به سيم »