شماره ٨

چه خوش بودي ارباده کهنه سال
شدي بر من خسته يکدم حلال
که خالي کنم سينه را يک زمان
ز غمهاي پي در پي بي کران
رود محنت دهر از ياد من
شود شاد اين جان ناشاد من
به يادم نيايد، به صد اضطراب
کلام برون از حد و از حساب
به افسون ز افسانه، دل خوش کنم
مگر ضعف پيري، فرامش کنم
بميرم ز حسرت، دگر يک نفس
رها کرده بينم سگي از مرس
غم و غصه را خاک بر سر کنم
دمي لذت عمر نوبر کنم
ندانم درين دير بي انتظام
که محنت کدام است و راحت کدام
بهائي، دل از آرزوها بشو
که من طالعت مي شناسم، مگو
اگر باده گردد حلالت دمي
گريزد همان دم، از آن خرمي
نيابي از آن جز غم و درد و رنج
بجز مار نايد به دستت ز گنج
فروبند لب را از اين قيل و قال
مکن جان من، آرزوي محال