کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست اي دوست
بيا که نوبت انس است و الفتست اي دوست
دلم به حال گل و سرو و لاله مي سوزد
ز بسکه باغ طبيعت پرآفتست اي دوست
مگر تاسفي از رفتگان نخواهي داشت
بيا که صحبت ياران غنيمتست اي دوست
عزيز دار محبت که خارزار جهان
گرش گلي است همانا محبتست اي دوست
به کام دشمن دون، دست دوستان بستن
به دوستي که نه شرط مروتست اي دوست
فلک هميشه به کام يکي نميگردد
که آسياي طبيعت به نوبتست اي دوست
بيا که پرده پاييز خاطرات انگيز
گشوده اند و عجب لوح عبرتست اي دوست
مآل کار جهان و جهانيان خواهي
بيا ببين که خزان طبيعتست اي دوست
گرت به صحبت من روي رغبتي باشد
بيا که با تو مرا حق صحبت است اي دوست
به چشم باز توان شب شناخت راه از چاه
که شهريار چراغ هدايت است اي دوست