ديوان و ديوانه

يا رب مباد کز پا جانان من بيفتد
درد و بلاي او کاش بر جان من بيفتد
من چون ز پا بيفتم درمان درد من اوست
درد آن بود که از پا درمان من بيفتد
يک عمر گريه کردم اي آسمان روا نيست
دردانه ام ز چشم گريان من بيفتد
ماهم به انتقام ظلمي که کرده با من
ترسم به درد عشق و هجران من بيفتد
از گوهر مرادم چشم اميد بسته است
اين اشک نيست کاندر دامان من بيفتد
من خود به سر ندارم ديگر هواي سامان
گردون کجا به فکر سامان من بيفتد
خواهد شد از ندامت ديوانه شهريارا
گر آن پري به دستش ديوان من بيفتد