آئينه شاهي

اي کعبه دري باز بر وي دل ما کن
وي قبله دل و ديده ما قبله نما کن
از سينه ما سوختگان آينه اي ساز
وانگاه يکي جلوه در آئينه ما کن
با زيبق اين اشک و به خاکستر اين غم
اين شيشه دل آينه غيب نما کن
آنجاکه به عشاق دهي درد محبت
دردي هم از اين عاشق دلخسته دوا کن
لنگان به قفاي جرس افتاده عشقيم
اي قافله سالار نگاهي به قفاکن
چون زخمه به ساز دل اين پير خميده
چنگي زن و آفاق پر از شور و نوا کن
او در حرم هفت سرا پرده عفت
خواهي تو بدو بنگري اي ديده حيا کن
در گلشن دل آب و هوائي است بهشتي
گل باش و در اين آب و هوا نشو و نما کن
از بهر خلائق چه کني طاعت معبود
باري چو عبادت کني از بهر خدا کن