بهار زنداني

بي تو اي دل نکند لاله به بار آمده باشد
ما در اين گوشه زندان و بهار آمده باشد
چه گلي گر نخروشد به شبش بلبل شيدا
چه بهاري که گلش همدم خار آمده باشد
نکند بي خبر از ما به در خانه پيشين
به سراغ غزل و زمرمه يار آمده باشد
از دل آن زنگ کدورت زده باشد به کناري
باز با اين دل آزرده کنار آمده باشد
يار کو رفته به قهر از سر ماهم ز سر مهر
شرط ياري که به پرسيدن يار آمده باشد
لاله خواهم شدنش در چمن و باغ که روزي
به تماشاي من آن لاله عذار آمده باشد
شهريار اين سر و سوداي تو داني به چه ماند
روز روشن که به خواب شب تار آمده باشد