نه عقلي و نه ادراکي و من خود خاک و خاشاکي
چه گويم با تو کز عزت وراي عقل و ادراکي
نه مشکاتم که مصباح جمال عشقم افروزد
چه نسبت نور پاکي را به چون من خاک ناپاکي
نه آتش هم به چندين سرکشي خاکستري گردد
پس از افتادگي سر وامگير اي نفس کز خاکي
بکاهي شب به شب چون ماه و در چاه محاق افتي
اگر با تاج خورشيدي وگر بر تخت افلاکي
شبي بود و شبابي و صبا در پرده ماهور
به جادو پنجگي راه عراقي ميزد و راکي
کجا رفتند آن ياران که ديگر با فغان من
سري بيرون نمي آيد نه از خاکي نه از لاکي
تو کز بال تخيل شهريارا شاهد افلاک
به خود تا بازمي گردي همان زنداني خاکي