در بهاران سري از خاک برون آوردن
خنده اي کردن و از باد خزان افسردن
همه اين است نصيبي که حياتش نامي
پس دريغ اي گل رعنا غم دنيا خوردن
مشو از باغ شبابت بشکفتن مغرور
کز پيش آفت پيري بود و پژمردن
فکر آن باش که تو جاني وتن مرکب تو
جان دريغست فدا کردن و تن پروردن
گوتن از عاج کن و پيرهن از مرواريد
نه که خواهيش به صندوق لحد بسپردن
گر به مردي نشد از غم دلي آزاد کني
هم به مردي که گناه است دلي آزردن
صبحدم باش که چون غنچه دلي بگشائي
شيوه تنگ غروبست گلو بفشردن
پيش پاي همه افتاده کليد مقصود
چيست داني دل افتاده به دست آوردن
بار ما شيشه تقوا و سفر دور و دراز
گر سلامت بتوان بار به منزل بردن
اي خوشا توبه و آويختن از خوبي ها
و ز بديهاي خود اظهار ندامت کردن
صفحه کز لوح ضمير است و نم از چشمه چشم
مي توان هر چه سياهي به دمي بستردن
از دبستان جهان درس محبت آموز
امتحان است بترس از خطر واخوردن
شهريارا به نصيحت دل ياران درياب
دست بشکسته مگر نيست وبال گردن