اي چشم خمارين، تو و افسانه نازت
وي زلف کمندين من و شبهاي درازت
شبها منم و چشمک محزون ثريا
با اشک غم و زمزمه راز و نيازت
بازآمدي اي شمع که با جمع نسازي
بنشين و به پروانه بده سوز و گدازت
گنجينه رازي است به هر مويت و زان موي
هر چنبره ماري است به گنجينه رازت
در خويش زنيم آتش و خلقي به سرآريم
باشد که ببينيم بدين شعبده بازت
صد دشت و دمن صاف و تراز آمد و يک بار
اي جاده انصاف نديديم ترازت
شهري به تو يار است و غريب اين همه محروم
اي شاه به نازم دل درويش نوازت