ديدار آشنا

ماهم که هاله اي به رخ از دود آهش است
دائم گرفته چون دل من روي ماهش است
ديگر نگاه، وصف بهاري نمي کند
شرح خزان دل به زبان نگاهش است
ديدم نهان فرشته شرم و عفاف او
آورده سر به گوش من و عذرخواهش است
بگريخته است از لب لعلش شکفتگي
دائم گرفتگي است که بر روي ماهش است
افتد گذر او به من از دور و گاهگاه
خواب خوشم همين گذر گاهگاهش است
هر چند اشتباه از او نيست ليکن او
با من هنوز هم خجل از اشتباهش است
اکنون گلي است زرد ولي از وفا هنوز
هر سرخ گل که در چمن آيد گياهش است
اين برگهاي زرد چمن نامه هاي اوست
وين بادهاي سرد خزان پيک راهش است
در گوشه هاي غم که کند خلوتي به دل
ياد من و ترانه من تکيه گاهش است
من دلبخواه خويش نجستم ولي خدا
با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است
در شهر ما گناه بود عشق و شهريار
زنداني ابد به سزاي گناهش است