نقش حقايق

اي چشم خمارين که کشد سرمه خوابت
وي جام بلورين که خورد باده نابت
خواهم همه شب خلق به ناليدن شبگير
از خواب برآرم که نبينند به خوابت
اي شمع که با شعله دل غرقه به اشگي
يارب توچه آتش، که بشويند به آبت
اي کاخ همايون که در اقليم عقابي
يارب نفتد ولوله واي غرابت
در پيچ و خم و تابم از آن زلف خدا را
اي زلف که داد اينهمه پيچ و خم و تابت
عکسي به خلايق فکن اي نقش حقايق
تا چند بخوانيم به اوراق کتابت
اي پير خرابات چه افتاده که ديريست
در کنج خرابات نبينند خرابت
ديدي که چه غافل گذرد قافله عمر
بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت
آهسته که اشگي به وداعت بفشانيم
اي عمر که سيلت ببرد چيست شتابت
اي مطرب عشاق که در کون و مکان نيست
شوري بجز از غلغله چنگ و ربابت
در دير و حرم زخمه سنتور عبادت
حاجي به حجازت زد و راهب به رهابت
اي آه پر افشان به سوي عرش الهي
خواهم که به گردي نرسد تير شهابت
شهريست بهم يار و من يک تنه تنها
اي دل به تو باکي نه که پاکست حسابت