هجران کشيده ام

دامن مکش به ناز که هجران کشيده ام
نازم بکش که ناز رقيبان کشيده ام
شايد چو يوسفم بنوازد عزيز مصر
پاداش ذلتي که به زندان کشيده ام
از سيل اشک شوق دو چشمم معاف دار
کز اين دو چشمه آب فراوان کشيده ام
جانا سري به دوشم و دستي به دل گذار
آخر غمت به دوش دل و جان کشيده ام
تنها نه حسرتم غم هجران يار بود
از روزگار سفله دو چندان کشيده ام
بس در خيال هديه فرستاده ام به تو
بي خوان و خانه حسرت مهمان کشيده ام
دور از تو ماه من همه غم ها به يکطرف
وين يکطرف که منت دونان کشيده ام
از سرکشي طبع بلند است شهريار
پاي قناعتي که به دامان کشيده ام