نفرين

چو ابرويت نچميدي به کام گوشه نشيني
برو که چون من و چشمت به گوشه ها بنشيني
چو دل به زلف تو بستم به خود قرار نديدم
برو که چون سر زلفت به خود قرار نبيني
به جان تو که دگر جان به جاي تو نگزينم
که تا تو باشي و غيري به جاي من نگزيني
ز باغ عشق تو هرگز گلي به کام نچيدم
به روز گلبن حسنت گلي به کام نچيني
نگين حلقه رندان شدي که تا بدرخشد
کنار حلقه چشمم به هر نگاه، نگيني
کسي که دين و دل از کف به باد غارت زلفت
چو من نداده چه داند که غارت دل و ديني
خوشم که شعله آهم به دوزخت کشد اما
چه مي کند به تو دوزخ که خود بهشت بريني
خداي را که دگر آسمان بلا نفرستد
تو خود بدين قد و بالا بلاي روي زميني
تو تشنه غزل شهريار و من به که گويم
که شعرتر نتراود برون ز طبع حزيني