سر برآريد حريفان که سبوئي بزنيم
خواب را رخت بپيچيم و به سوئي بزنيم
باز در خم فلک باده وحدت سافي است
سر برآريد حريفان که سبوئي بزنيم
ماهتابست و سکوت و ابديت يا نيز
سر سپاريم به مرغ حق و هوئي بزنيم
خرقه از پير فلک دارم و کشکول از ماه
تا به دريوزه شبي پرسه به کوئي بزنيم
چند بر سينه زدن سنگ محبت باري
سر به سکوي در آينه روئي بزنيم
آري اين نعره مستانه که امشب ما راست
به سر کوي بت عربده جوئي بزنيم
خيمه زد ابر بهاران به سر سبزه که باز
خيمه چون سرو روان بر لب جوئي بزنيم
بيش و کم سنجش ما را نسزد ورنه که ما
آن ترازوي دقيقيم، که موئي بزنيم
شهريارا سر آزاده نه سربار تن است
چه ضرورت که دم از سر مگوئي بزنيم