آمد آن شاهد دل برده و جان بازآورد
جانم از نو به تن آن جان جهان بازآورد
اشک غم پاک کن اي ديده که در جوي شباب
آب رفته است که آن سرو روان بازآورد
نوجواني که غم دوري او پيرم کرد
باز پيرانه سرم بخت جوان بازآورد
گل به تاراج خزان رفت و بهارش از نو
تاج سر کرد و عليرغم خزان بازآورد
پرئي را که به صد آينه افسون نشدي
دل ديوانه به فرياد و فغان بازآورد
دست عهدي که زدش بر در دل قفل وفا
درج عفت به همان مهر و نشان بازآورد
تير صياد خطا رفت و ز ديوان قضا
پيک راز آمد و طغراي امان بازآورد
شهريارا ز خراسان به ري آوردش باز
آن خدائي که هم او از همدان بازآورد