آن کبوتر ز لب بام وفا شد سفري
ما هم از کارگه ديده نهان شد چو پري
باز در خواب سر زلف پري خواهم ديد
بعد از اين دست من و دامن ديوانه سري
منم آن مرغ گرفتار که در کنج قفس
سوخت در فصل گلم حسرت بي بال و پري
خبر از حاصل عمرم نشد آوخ که گذشت
اينهمه عمر به بي حاصلي و بي خبري
دوش غوغاي دل سوخته مدهوشم داشت
تا به هوش آمدم از ناله مرغ سحري
باش تا هاله صفت دور تو گردم اي ماه
که من ايمن نيم از فتنه دور قمري
منش آموختم آئين محبت، ليکن
او شد استاد دل آزاري و بيدادگري
سرو آزادم و سر بر فلک افراشته ام
بي ثمر بين که ثمردارد از اين بي ثمري
شهريارا بجز آن مه که بري گشته ز من
پري اينگونه نديديم ز ديوانه بري