دستم به دامانت

نه وصلت ديده بودم کاشکي اي گل نه هجرانت
که جانم در جواني سوخت اي جانم به قربانت
تحمل گفتي و من هم که کردم سال ها اما
چقدر آخر تحمل بلکه يادت رفته پيمانت
چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکداماني
حذر از خار دامنگير کن دستم به دامانت
تمناي وصالم نيست عشق من بگير از من
به دردت خو گرفتم نيستم در بند درمانت
اميد خسته ام تا چند گيرد با اجل کشتي
بميرم يا بمانم پادشاها چيست فرمانت
چه شبهائي که چون سايه خزيدم پاي قصر تو
به اميدي که مهتاب رخت بينم در ايوانت
دل تنگم حريف درد و اندوه فراوان نيست
امان اي سنگدل از درد و اندوه فراوانت
به شعرت شهريارا بيدلان تا عشق ميورزند
نسيم وصل را ماند نويد طبع ديوانت