زين همرهان همراز من تنها توئي تنها بيا
باشد که در کام صدف گوهر شوي يکتا بيا
يارب که از دريا دلي خود گوهر يکتا شوي
اي اشک چشم آسمان در دامن دريا بيا
ما ره به کوي عافيت دانيم و منزلگاه انس
اي در تکاپوي طلب گم کرده ره با ما بيا
اي ماه کنعاني ترا ياران به چاه افکنده اند
در رشته پيوند ما چنگي زن و بالا بيا
مفتون خويشم کردي از حالي که آن شب داشتي
بار دگر آن حال را کردي اگر پيدا بيا
شرط هواداري ما شيدائي و شوريدگيست
گر يار ما خواهي شدن شوريده و شيدا بيا
در کار ما پروائي از طعن بدانديشان مکن
پروانه گو در محفل اين شمع بي پروا بيا
کنجي است ما را فارغ از شور و شر دنياي دون
اينجا چو فارغ گشتي از شور و شر دنيا بيا
گر شهرياري خواهي و اقليم جان از خاکيان
چون قاف دامن باز چين، زير پر عنقا بيا