آتشي زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوخم از آتش هجران که مپرس
گله ئي کردم و از يک گله بيگانه شدي
آشنايا گله دارم ز تو چندان که مپرس
مسند مصر ترا اي مه کنعان که مرا
ناله هائي است در اين کلبه احزان که مپرس
سرونازا گرم اينگونه کشي پاي از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس
گوهر عشق که دريا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس
عقل خوش گفت چو در پوست نميگنجيدم
که دلي بشکند آن پسته خندان که مپرس
بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلي بسته به سر چشمه حيوان که مپرس
اين که پرواز گرفته است هماي شوقم
به هواداري سرويست خرامان که مپرس
دفتر عشق که سر خط همه شوق است واميد
آيتي خواندمش از ياس به پايان که مپرس
شهريارا دل از اين سلسله مويان برگير
که چنانچم من از اين جمع پريشان که مپرس