نالم از دست تو اي ناله که تاثير نکردي
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصير نکردي
شرمسار توام اي ديده ازين گريه خونين
که شدي کور و تماشاي رخش سير نکردي
اي اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد
وعده هم گر به قيامت بنهي دير نکردي
واي از دست تو اي شيوه عاشق کش جانان
که تو فرمان قضا بودي و تغيير نکردي
مشکل از گير تو جان در برم اي ناصح عاقل
که تو در حلقه زنجير جنون گير نکردي
عشق همدست به تقدير شد و کار مرا ساخت
برو اي عقل که کاري تو به تدبير نکردي
خوشتر از نقش نگارين من اي کلک تصور
الحق انصاف توان داد که تصوير نکردي
چه غروريست در اين سلطنت اي يوسف مصري
که دگر پرسش حال پدر پير نکردي
شهريارا تو به شمشير قلم در همه آفاق
به خدا ملک دلي نيست که تسخير نکردي