تا چند کنيم از تو قناعت به نگاهي
يک عمر قناعت نتوان کرد الهي
ديريست که چون هاله همه دور تو گردم
چون بازشوم از سرت اي مه به نگاهي
بر هر دري اي شمع چو پروانه زنم سر
در آرزوي آن که بيابم به تو راهي
نه روي سخن گفتن و نه پاي گذشتن
سرگشته ام اي ماه هنرپيشه پناهي
در فکر کلاهند حريفان همه هشدار
هرگز به سر ماه نرفته است کلاهي
بگريز در آغوش من از خلق که گلها
از باد گريزند در آغوش گياهي
در آرزوي جلوه مهتاب جمالش
يا رب گذرانديم چه شبهاي سياهي
يک عمر گنه کردم و شرمنده که در حشر
شايان گذشت تو مرا نيست گناهي