چو آفتاب به شمشير شعله برخيزد
سپاه شب به هزيمت چو دود بگريزد
عروس خاوري از پرده برنيامده چرخ
همه جواهر انجم به پاي او ريزد
بجز زمرد رخشنده ستاره صبح
که طوق سازد و بر طاق نصرت آويزد
شب فراق چه پرويزني بود گردون
که ماهتاب بجز گرد غم نمي بيزد
به جان شکوفه صبح وصال را نازم
که غنچه دل ازو بشکفد به نام ايزد
متاع دلبري و حال دل سپردن نيست
وگرنه پير از عاشقي نپرهيزد
تو شهريار به بخت و نصيب شو تسليم
که مرد راه به بخت و نصيب نستيزد