سيل روزگار

لبت تا در شکفتن لاله سيراب را ماند
دلم در بيقراري چشمه مهتاب را ماند
گهي کز روزن چشمم فرو تابد جمال تو
به شبهاي دل تاريک من مهتاب را ماند
خزان خواهيم شد ساقي کنون مستي غنيمت دان
که لاله ساغر و شبنم شراب ناب را ماند
بتا گنجينه حسن و جواني را وفايي نيست
وفاي بي مروت گوهر ناياب را ماند
بدين سيماي آرامم درون درياي طوفانيست
حذر کن از غريق آري که خود غرقاب را ماند
بجز خواب پريشاني نبود اين عمر بيحاصل
کي آن آسايش خوابش که گويم خواب را ماند
سخن هرگز بدين شيريني و لطف و رواني نيست
خدا را شهريار اين طبع جوي آب را ماند