بازار شوق

ياد آن که جز به روي منش ديده وانبود
وان سست عهد جز سري از ماسوا نبود
امروز در ميانه کدورت نهاده پاي
آن روز در ميان من و دوست جانبود
کس دل نمي دهد به حبيبي که بي وفاست
اول حبيب من به خدا بي وفا نبود
دل با اميد وصل به جان خواست درد عشق
آن روز درد عشق چنين بي دوا نبود
تا آشناي ما سر بيگانگان نداشت
غم با دل رميده ما آشنا نبود
از من گذشت و من هم از او بگذرم ولي
با چون مني بغير محبت روا نبود
گر ناي دل نبود و دم آه سرد ما
بازار شوق و گرمي شور و نوا نبود
سوزي نداشت شعر دل انگيز شهريار
گر همره ترانه ساز صبا نبود