روشناني که به تاريکي شب گردانند
شمع در پرده و پروانه سر گردانند
خود بده درس محبت که اديبان خرد
همه در مکتب توحيد تو شاگردانند
تو به دل هستي و اين قوم به گل مي جويند
تو به جانستي و اين جمع جهانگردانند
عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا
نازم اين قوم بلاکش که بلاگردانند
اهل دردي که زبان دل من داند نيست
دردمندم من و ياران همه بي دردانند
بهر نان بر در ارباب نعيم دنيا
مرو اي مرد که اين طايفه نامردانند
آتشي هست که سرگرمي اهل دل ازوست
وينهمه بي خبرانند، که خون سردانند
چون مس تافته اکسير فنا يافته اند
عاشقان زر وجودند که رو زردانند
شهريارا مفشان گوهر طبع علوي
کاين بهائم نه بهاي در و گوهردانند