خجل شدم ز جواني که زندگاني نيست
به زندگاني من فرصت جواني نيست
من از دو روزه هستي به جان شدم بيزار
خداي شکر که اين عمر جاوداني نيست
همه بگريه ابر سيه گشودم چشم
دراين افق که فروغي ز شادماني نيست
به غصه بلکه به تدريج انتحار کنم
دريغ و درد که اين انتحار آني نيست
نه من به سيلي خود سرخ ميکنم رخ و بس
به بزم ما رخي از باده، ارغواني نيست
ببين به جلد سگ پاسبان چه گرگانند
به جان خواجه که اين شيوه شباني نيست
ز بلبل چمن طبع شهريار افسوس
که از خزان گلشن شور نغمه خواني نيست