دالان بهشت

شاهد شکفته مخمور چون شمع صبحگاهي
لرزان بسان ماه و لغزان بسان ماهي
آمد ز برف مانده بر طره شانه عاج
ماه است و هرگزش نيست پرواي بي کلاهي
افسون چشم آبي در سايه روشن شب
با عشوه موج ميزد چون چشمه در سياهي
زان چشم آهوانه اشکم هنوز حلقه است
کي در نگاه آهوست آن حجب و بي گناهي
سروم سر نوازش در پيش و من به حيرت
کز بخت سرکشم چيست اين پايه سر به راهي
رفتيم رو به کاخ آمال و آرزوها
آنجا که چرخ بوسد ايوان بارگاهي
دالاني از بهشتم بخشيد و دلبخواهم
آري بهشت ديدم دالان دلبخواهي
دردانه ام به دامن غلطيد و اشکم از شوق
لرزيد چون ستاره کز باد صبحگاهي
چون شهد شرم و شوقش ميخواستم مکيدن
مهر عقيق لب داد بر عصمتش گواهي
ناگه جمال توحيد! وانگه چراغ توفيق
الواح ديده شستند اشباح اشتباهي
افسون عشق باد و انفاس عشقبازان
باقي هر آنچه ديديم افسانه بود و واهي
عکس جمال وحدت در خود به چشم من بين
آيينه ام لطيفست اي جلوه الهي
مائيم و شهريارا اقليم عشق آري
مرغان قاف دانند آيين پادشاهي