اشکش چکيد و ديگرش آن آبرو نبود
از آب رفته هيچ نشاني به جو نبود
مژگان کشيد رشته به سوزن ولي چه سود
ديگر به چاک سينه مجال رفو نبود
ديگر شکسته بود دل و در ميان ما
صحبت بجز حکايت سنگ و سبو نبود
او بود در مقابل چشم ترم ولي
آوخ که پيش چشم دلم ديگر او نبود
حيف از نثار گوهر اشک اي عروس بخت
با روي زشت زيور گوهر نکو نبود
ماهي که مهربان نشد از ياد رفتني است
عطري نماند از گل رنگين که بو نبود
آزادگان به عشق خيانت نمي کنند
او را خصال مردم آزاده خو نبود
چون عشق و آرزو به دلم مرد شهريار
جز مردنم به ماتم عشق آرزو نبود