خلوتم چراغان کن اي چراغ روحاني
اي ز چشمه نوشت چشم و دل چراغاني
سرفرازي جاويد در کلاه درويشي است
تا فرو نيارد کس سر به تاج سلطاني
تا به کوي ميخانه ايستاده ام دربان
همتم نميگيرد شاه را به درباني
تا کران اين بازار نقد جان به کف رفتم
شاديش گران ديدم اندهش به ارزاني
هر خرابه خود قصريست يادگار صدخاقان
چون مدائنش بشو خطبه هاي خاقاني
عقده سرشک اي گل بازکن چو بارانم
چند گو بگيرد دل در هواي باراني
از غبار امکانت چشمه بقا زايد
گر به اشک شوق اي دل اين غبار بنشاني
برشدن ز چاه شب از چراغ ماه آموز
تا به خنده در آفاق گل به دامن افشاني
شمع اشکبارم داد در شب جدائي ياد
با زبان خاموشي شيوه خدا خواني
از حصار گردونم شب دريچه اي بگشا
گو رسد به حرگاهت ناله هاي زنداني
گله اش به پيرامن زهره ام چراند چشم
چند گو در اين مرتع ني زني و چوپاني
ساحل نجاتي هست اي غريق دريا دل
تا خراج بستاني زين خليج طوفاني
وقت خواجه ماخوش کز نواي جاويدش
نغمه ساز توحيد است ارغنون عرفاني
روي مسند حافظ شهريار بي مايه
تا کجا بيانجامد انحطاط ايراني