شاعر افسانه

نيما غم دل گو که غريبانه بگرييم
سر پيش هم آريم و دو ديوانه بگرييم
من از دل اين غار و تو از قله آن قاف
از دل بهم افتيم و به جانانه بگرييم
دوديست در اين خانه که کوريم ز ديدن
چشمي به کف آريم و به اين خانه بگرييم
آخر نه چراغيم که خنديم به ايوان
شمعيم که در گوشه کاشانه بگرييم
من نيز چو تو شاعر افسانه خويشم
بازآ به هم اي شاعر افسانه بگرييم
از جوش و خروش خم وخمخانه خبر نيست
با جوش و خروش خم و خمخانه بگرييم
با وحشت ديوانه بخنديم و نهاني
در فاجعه حکمت فرزانه بگرييم
با چشم صدف خيز که بر گردن ايام
خرمهره ببينيم و به دردانه بگرييم
بلبل که نبوديم بخوانيم به گلزار
جغدي شده شبگير به ويرانه بگرييم
پروانه نبوديم در اين مشعله، باري
شمعي شده در ماتم پروانه بگرييم
بيگانه کند در غم ما خنده، ولي ما
با چشم خودي در غم بيگانه بگرييم
بگذار به هذيان تو طفلانه بگرييم
ما هم به تب طفل طبيبانه بگرييم