افسانه روزگار

قمار عاشقان بردي ندارد از نداران پرس
کس از دور فلک دستي نبرد از بدبياران پرس
جواني ها رجزخواني و پيريها پشيماني است
شب بدمستي و صبح خمار از ميگساران پرس
قراري نيست در دور زمانه بي قراران بين
سر ياري ندارد روزگار از داغ ياران پرس
تو اي چشمان به خوابي سرد و سنگين مبتلا کرده
شبيخون خيالت هم شب از شب زنده داران پرس
تو کز چشم و دل مردم گريزاني چه ميداني
حديث اشک و آه من برو از باد و باران پرس
عروس بخت يکشب تا سحر با کس نخوابيده
عروسي در جهان افسانه بود از سوگواران پرس
جهان ويران کند گر خود بناي تخت جمشيد است
برو تاريخ اين دير کهن از يادگاران پرس
به هر زادن فلک آوازه مرگي دهد با ما
خزان لاله و نسرين هم از باد بهاران پرس
سلامت آنسوي قافست و آزادي در آن وادي
نشان منزل سيمرغ از شاهين شکاران پرس
به چشم مدعي جانان جمال خويش ننمايد
چراغ از اهل خلوت گير و راز از رازداران پرس
گداي فقر را همت نداند تاخت تا شيراز
به تبريز آي و از نزديک حال شهرياران پرس