شمعي فروخت چهره که پروانه تو بود
عقلي دريد پرده که ديوانه تو بود
خم فلک که چون مه و مهرش پياله هاست
خود جرعه نوش گردش پيمانه تو بود
پيرخرد که منع جوانان کند ز مي
تابود خود سبو کش ميخانه تو بود
خوان نعيم و خرمن انبوه نه سپهر
ته سفره خوار ريزش انبانه تو بود
تا چشم جان ز غير تو بستيم پاي دل
هر جا گذشت جلوه جانانه تو بود
دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو
مرغان باغ را به لب افسانه تو بود
هدهد گرفت رشته صحبت به دلکشي
بازش سخن ز زلف تو و شانه تو بود
برخاست مرغ همتم از تنگناي خاک
کورا هواي دام تو و دانه تو بود
بيگانه شد بغير تو هر آشناي راز
هر چند آشنا همه بيگانه تو بود
همسايه گفت کز سر شب دوش شهريار
تا بانک صبح ناله مستانه تو بود